روانشناسی خویشتن پس از کوهات: یک نظریه یا تعدادی بیشتر؟
دکتر مورتون شین و دکتر استلا شین
هاینز کوهات در سال 1981 از دنیا رفت، و آخرین کتاب وی با عنوان ”تحلیل چگونه شفا می بخشد؟“ سه سال بعد از مرگ وی منتشر شد. مجموعه آثار کوهات شامل سه کتاب و تعدادی مقالات است، اما تاثیرگذاری وی را نمی توان برحسب تعداد نوشته های وی سنجید. او تا زمان مرگ خود، رویکرد منحصر به فردی را در نظریه و تکنیک روانکاوی طراحی کرده، نام آن را روانشناسی خویشتن گذاشته بود، و هدف اصلیش این بود که روانشناسی خویشتن را به چهارچوب خارق العاده ای برای دربرگیری کل فرایندهای روانکاوانه و درک آنها تبدیل کند. با این حال، کوهات صرفا با روندی تدریجی توانست چنین جایگاهی را به دست آورد. او (کوهات 1959) در سال 1957 در خطابه ای به انستیتوی روانکاوی شیکاگو باور خود را اعلام کرد، مبنی بر اینکه همدلی و درون نگری تعریف کننده و تعیین حدود کننده ی مرزهای کاوش در این حوزه هستند، و این باور اهمیت بسزایی در نظریه ای که بعدها ارائه کرد داشت، گرچه در آن موقع کسی متوجه این موضوع نشد. او به صورت غیرمستقیم و تلویحی به این باور خود اشاره کرد که لزومی ندارد روانکاوی در روانشناسی رانه که بر مبنای زیست شناسی استوار شده است به دنبال توضیحاتی برای پدیده های بالینی باشد، بلکه می تواند نظریه ی بالینی خود را بر خود موقعیت تحلیلی استوار کند. کوهات (1966، 1968) پس از این پیش درآمد نسبتا متواضعانه، کشف خود درباره ی وضعیت های انتقالی جدید را منتشر کرد، و همچنین توضیح داد که چگونه می توان این گونه انتقال ها را شناخت، تعبیر کرد و مورد پردازکاری تحلیلی قرار داد. همچنین او پاسخ های انتقال متقابلی که ممکن است مقدمه ی این وضعیت های انتقالی خاص باشند را نیز شرح داد، و بیان کرد که پاسخ های انتقال متقابلی، فی النفسه، می توانند کارکردهای تشخیصی داشته باشند. او تمامی این موضوعات را در اولین کتاب خود با عنوان ”تحلیل خویشتن“ (1971) به طور کامل تر توضیح داد، و این کتاب از سوی جهان روانکاوی با استقبال زیاد و حتی اشتیاق روبرو شد، گرچه البته مقداری واکنش های بحث برانگیز و منفی نیز به دنبال داشت. از آنجا که کوهات نوع جدیدی از اختلال کاراکتر و درمان تحلیلی مناسب برای آن را شرح داده بود، اکثرا اعتقاد داشتند که او بر وسعت و کارایی روانکاوی افزوده است. ظاهرا در آن دوران، خود کوهات نیز قصدی فراتر از این نداشت. او صرفا بعدها و در بازنگری گذشته ی خود، این کوشش های اولیه را با عنوان ”ریختن شراب تازه در بطری های قدیمی“خواند (1984، ص 114) تا به این طریق، دیدگاه های خود را هم برای همکارانش و هم برای خودش قابل قبول تر کند. اما همراه با انتشار مقاله ای در باب خشم نارسیسیست (کوهات 1972)، که در آن پرخاشگری ویرانگر، نه به عنوان یک رانه فطری، بلکه به عنوان واکنشی به ناکامی در نظر گرفته شده بود، ظاهرا ایده های کوهات از کانون روانکاوانه ای که مورد پذیرش عموم قرار داشت فاصله گرفتند، و بنابراین می توان گفت که در سال های بین انتشار اولین کتاب و دومین کتاب با عنوان ”ترمیم خویشتن“ (1977) تغییرات مهمی در تفکر کوهات رخ داده بود، و همین موضوع انتقادات بسیار تندی را متوجه ایده های مطرح شده در کتاب دوم کرد. موضوعی که بیش از هر چیز روانکاوی را به چالش کشید عبارت بود از اینکه کوهات اظهار کرد که خویشتن، در معنای وسیع آن، را باید به عنوان چارچوب ارشد برای درک تمامی آسیب ها در نظر گرفت، و به این طریق، خویشتن در معنای محدود آن، مثل آن چیزی که در مدل سه جزئی ترسیم می شود، جایگاه ثانویه اما مکمل پیدا کرد. این مفهوم بندی باعث شد که تا جایی که به بیماری زایی مربوط می شود، آسیب ادیپی و تعارض ناخودآگاه نیز جایگاه ثانویه پیدا کنند. حالا انتقال های نارسیسیستی به نام انتقال های ابژه خویشتنی خوانده می شدند، و دامنه ی آسیب خویشتن وسعت پیدا کرد تا چیزی بیش از اختلالات نارسیسیستی را در بر بگیرد. از نگاه برخی منتقدین، گویی این خود کوهات بود که در تلاش برای دربرگیری همه جوانب تحلیل، وسعت پیدا کرده بود. به هر جهت، کوهات به طور قطع اهداف خود را گسترش داده بود. روانشناسی خویشتن به کانون جذب بسیاری از روانکاوان تبدیل شد، و تعداد پیروان وفادار روانشناسی خویشتن کوهات در تراز با تعداد بدگویان شکاکی قرار گرفت که همواره کوهات را در مسیر اشتباه می دیدند. کوهات در آخرین کتاب خود که، همانطور که گفتیم پس از مرگ وی منتشر شد، پایه های بینش تازه ی خود درباره روانکاوی را محکم تر کرد، و با پاسخ دادن به پرسش ها و دغدغه های منتقدین، به شفاف سازی دیدگاه های خود پرداخت و راه هایی را برای یکپارچه سازی ایده های خود با تحلیل باب روز را باز گذاشت.
ما در این مقاله می خواهیم روانشناسی خویشتن پس از کوهات را بررسی کنیم. در طول حیات وی، لبه ی پیشرو تفکر روانشناسی خویشتن به دست بنیان گزار آن بوده است. در عین حال که برخی از پیروان کوهات در طول حیات وی مطالب قابل توجهی را منتشر کردند، اما ظاهرا این خود کوهات بود که تا لحظه ی مرگ بانی پیشرفت ها در روانشناسی خویشتن بود. با این حال، از آن زمان به بعد، کتاب هایی منتشر شده اند که در عین وفاداری به بینش وی، خود را محدود به آن نکرده اند. در واقع، دیدگاه های روانشناسی خویشتن حقیقتا واگرایی پیدا کرده اند، نه فقط از دیدگاه های شخص کوهات، بلکه از یکدیگر نیز، و این موضوع باعث شده است که ما ، به قول والرستاین (1983)، از خود بپرسیم- آیا فقط یک روانشناسی خویشتن وجود دارد یا تعدادی بیشتر؟
می توان شش ویژگی پایه که معرف روانشناسی خویشتن هستند را مشخص کرد که یا از تفکر خود کوهات سرچشمه گرفته اند و یا وی روی آنها تاکید داشته و آنها را بسط و گسترش داده است. در کتاب استولورو و همکاران وی (1987) سه ویژگی به عنوان تاثیر اصلی کوهات بر علم روانکاوی شناخته شده اند: 1)کاربرد مسلم شیوه ی همدلانه-درون نگرانه، به عنوان شیوه ای که دامنه کاوش را تعریف و تعیین حدود می کند، 2) تقدم تجربه خویشتن، 3) مفاهیم نیاز مادام العمر به کارکرد ابژه خویشتنی ، و گوناگونی های انتقال ابژه خویشتنی. ما نیز مواردی را به این فهرست می افزاییم: تاکید بر دلبستگی به عنوان انگیزه ی اصلی خویشتن، در معنای وسیع آن، در تلاش برای ایجاد و حفظ به هم پیوستگی خویشتن، مفهوم پرخاشگری به عنوان واکنشی به ناکامی، تاکید بر فرایند روانکاوی که علاوه بر بینش، از قدرت و نیروی رشدبخش قابل توجهی برخوردار است. به نظر می رسد که به منظور ارزیابی عرصه فعلی روانشناسی خویشتن، باید مشخص کرد که نویسندگانی که آنها را برای این بازبینی انتخاب کرده ایم تا چه حد و به چه طریقی به این ویژگی ها، که از نظر ما ستون های روانشناسی خویشتن کوهات هستند، وفادار مانده اند.
همدلی
استولورو، برندچفت، و آت وود، در توافق نظر دقیق با کوهات، اظهار کردند که هر چیزی که اساسا با همدلی و درون نگری قابل دستیابی نباشد، در قلمروی کندوکاو روانکاوانه نمی گنجد. رویکرد بینادرونیتی آنها پیاده سازی طبیعی و یکدست همین دیدگاه است، و آنها را به سمت نتیجه گیری های نظری شان رهنمون کرده است. به زعم این نویسندگان، روانکاوی علم بینادرونیت ها است، و بر فعل و انفعال بین دو دنیای درونی با دو سازمان بندی متفاوت، یعنی دنیای سوبژکتیو بیمار و دنیای سوبژکتیو روانکاو تمرکز دارد. از آنجا که نگرش مشاهده ای این نویسندگان، همواره و بی وقفه در قلمروی مشخص شده ی بینادرونیت جای می گیرد، نه بیرون از آن، لذا محوریت درون نگری و همدلی در این دیدگاه تضمین شده است، به این معنی که اطلاعات خارج از انتقال و خارج از رابطه، تبدیل به موضوعات حاشیه ای، و حتی بی ربط به تحلیل، می شوند. علاوه بر این، هدف از به کارگیری این دیدگاه این است که تمرکز با تمام توان حفظ شود، و هم روانکاو و هم بیمار منحصرا بر روی اثرات تعامل دوطرفه ی خود تمرکز داشته باشند، و این نویسندگان اعتقاد دارند که با این روش روانکاو خواهد توانست بر روی سازمان بندی خویشتن بیمار تاثیر تعیین کننده بگذارد. این تاثیرگذاری تحول ساز بر پایه ی اعتقاد نویسندگان به این موضوع است که تجربه و تعبیر در بطن انتقال جزو عوامل اساسی شفابخشی روانکاوانه هستند. همچنین آسیب روانی به خودی خود به عنوان نوعی رویداد دو نفره، که هم کارکرد بیمار و هم کارکرد روانکاو است در نظر گرفته می شود. این نویسندگان بیان می کنند که بیماران حقیقتا همراه با نیازهای خاص خود به ابژه خویشتنی و همراه با آسیب های خاص خویشتن وارد درمان می شوند، اما نحوه ی پاسخ دهی به این نیازها در میدان بینادرونیتی روانکاوی می تواند تا حد زیادی بر شدت این آسیب ها و نیز بر مسیر و نتیجه ی درمان اثرگذار باشد. بنابراین از نظر این نویسندگان، هر تشخیص و هر مسیر درمانی را فقط می توان در میدانی واقعا درک کرد که از درونیت دو فردی که در تعامل با یکدیگر قرار دارند تشکیل شده است، دو نفری که توسط یک شیوه ی همدلانه-درون نگرانه و منحصرا بینادرونیتی به یکدیگر ملحق شده اند.
ولف (1988) نیز به سان کوهات به شدت به تمرکز انحصاری بر شیوه همدلانه- درون نگرانه پایبند است، و خود را در موقعیت بالینی به این دیدگاه محدود می کند، به جای اینکه از منابعی که بیرون از این میدان دو نفره هستند الهام بگیرد یا آنها را راهنمای خود قرار دهد. ولف در بوته ی آزمایش موقعیت بالینی، دو انتقال ابژه خویشتنی دیگر را نیز مشخص کرد، یعنی انتقال ابژه خویشتنی متخاصم، و انتقال ابژه خویشتنی اثربخش (در مطالب بعدی توضیح داده می شود)، و به این طریق بر مواردی که کوهات در طول عمر خود کشف کرده بود افزود.
در عین حال که ولف و استولورو و همکاران وی دنباله روی مرزهای تعیین شده توسط کوهات بودند، سایر نویسندگانی که در این مقاله به آنها می پردازیم چنین نکردند. این نویسندگان در عین وفاداری عمده به اهمیت همدلی در کار بالینی، هر کدام به روش خود و در تلاش برای پیشبرد نظریه و روش و با الهام از سایر حیطه های مرتبط، مرزهای همدلی را گسترش داده اند.
به طور مثال، بش[1] با تاکید بر اینکه او از هیچ فرض بازساختی یا پیش فرض نظری ای که به صورت علمی و خارج از تحلیل، در پژوهش نوزاد اثبات نشده باشد استفاده نخواهد کرد، یک نظریه ی تبیینی و یکپارچه ساز را برای تحلیل ارائه کرد که نه فقط بر پایه ی همدلی و درون نگری، بلکه بر اساس مشاهده نوزاد، پژوهش های روانشناسی ادراکی، شناختی و عاطفی، زیست-عصب شناسی و فلسفه ی علمی و نیز بر اساس فرمانش شناسی، نظریه سیستم ها و نظریه ی اطلاعات استوار بود، و او همه اینها را با هم تلفیق کرد تا نظریه ی ارشدی را پدید آورد که به زعم وی تمامی مسائلی که در رشد انسان اهمیت دارند را در خود جای دهد. با وجودی که او بیشترین اهمیت را برای همدلی قائل است، و حتی طرحی را برای آموزش همدلی به درمانگران مبتدی ابداع کرده است، اما در چندین مفهوم بندی اصلی از دنیای بیرون از موقعیت بالینی کمک می گیرد، مفاهیمی مثل مارپیچ پیچیده ی رشد، چرخه ی بازخورد منفی که اساس یکی از مدل های فرایند تفکر است، و یک خط رشدی که از عاطفه به سمت هیجان می رود. این صورت بندی ها که مبنای علمی دارند تبدیل شده اند به شالوده ای برای یک رویکرد درمانی یکپارچه، فراگیر و مبتنی بر روانشناسی خویشتن.
گلدبرگ نیز نظر قاطعی درباره ی جایگاه همدلی و درون نگری در تعریف قلمروی روانکاوی و روانشناسی خویشتن دارد و بیان می کند که همدلی و درون نگری به تنهایی نمی توانند معرف این قلمرو باشند. وی در ”نگاه تازه ای به روانکاوی“ (1988) اظهار می کند که بدون نظریه، هیچ چیز جز یک توانایی خام و ساده برای همدلی و درون نگری نداریم، و نمی توان نظریه را هر بار از نو از روی موقعیت روانکاوی استنباط کرد، بلکه همانند هر علم دیگری، نظریه به شکل شهود، حدس و گمان، و استنتاج خود را می نمایاند. او در این کتاب فرضیه ای را بر اساس بررسی مفصل آثار مربوط به فلسفه ی علم مطرح می کند، با این محتوا که نظریه همواره پیش از مشاهده است. بدون نظریه نمی توان فهمید که از بین بی شمار داده هایی که پیش روی ما قرار دارند کدام ها شایسته ی توجه هستند، و یا دست کم توانایی ما در این امر محدود می شود. همچنین، بدون نظریه، هر بیمار برای روانکاو حالت منحصر به فرد پیدا می کند، و این حرفه نه تنها بیشتر تبدیل به هنر می شود نه یک علم، بلکه فاقد تعمیم دهی های اساسی، که باید آنها را روانکاوهای آتی آموزش داد، خواهد بود. گلدبرگ می نویسد که همواره باید در پی ایده های جدید بود، و باید پرده از صورت بندی های همگانی تر برداشت، اما این کار را نباید با کار معمول روانکاوی اشتباه گرفت. صورت بندی های جدید حاصل بازاندیشی ها و تعمق های بعد از تحلیل، خارج از تحلیل و نیز در حین تحلیل در خصوص مسیر درمان هستند. سپس این صورت بندی های جدید به اتاق مشاوره بازگردانده می شوند. به این طریق است که ما بر توانایی خود برای همدلی کردن با بیماران مان تاثیر گذاشته و آن را بهبود می دهیم. به بیان خلاصه، درک همدلانه را نمی توان منحصرا از داخل موقعیت تحلیلی الان-و- اینجا به دست آورد. گلدبرگ در یکی از کتاب های بعدی با عنوان ”زندان روانکاوی“ (1990) حتی بیشتر از قبل به حیطه های فرعی اما مرتبط تکیه می کند تا دیدگاه های خود را درباره ی مبنای همدلانه ی اتصال خویشتن- دیگری روشن کند، به خصوص متون فلسفی هیدگر (1962)، رورتی (1989)، و هابرماس (1988) ، و یافته های جدید نوروفیزیولوژیکی درباره ی پردازش خاطره و بازنمایی توسط مغز. گلدبرگ برخلاف نظر بش، و نیز در ادامه خواهیم دید که بر خلاف نظر لیختنبرگ، بیان می کند که نباید تصور کنیم که حقیقتی که سایر علوم به ما می نمایانند از حقیقتی که توسط خود موقعیت روانکاوی نمایان می شود بزرگ تر است. به ویژه، او به این موضوع تردید دارد که پژوهش نوزادی بتواند تصویری از رشد اولیه نوزادی و کودکی ارائه کند که از تصویر ارائه شده توسط بازسازی های روانکاوانه دقیق تر باشد. با این حال، با وجود این تناقض گویی ها، گلدبرگ حقیقتا اعتقاد دارد که فلسفه و نوروبیولوژی می توانند بستری فراهم کنند تا درک دقیق تری از موقعیت بالینی داشته باشیم، به خصوص بستری برای مفهوم بندی دیگری به عنوان یکی از اجزای جدایی ناپذیر سازمان بندی و کارکرد خویشتن، و نیز بستری برای درک گسست های همدلانه و گریز ناپذیری که در موقعیت روانکاوی رخ می دهند. گلدبرگ چنین نتیجه می گیرد که علیرغم اینکه کوهات معتقد است همدلی معرف روانکاوی است، اما هرگز نمی توان روانکاوی را محدود به همدلی دانست.
لیختنبرگ (1989) اعتقاد دارد که همدلی نوعی شیوه ی ادراک ، و مشخصه ی بهترین حالت توجه مندی و گوش سپاری است، و این عقیده با دیدگاه کوهات همخوانی دارد. با این حال، او برخلاف کوهات، اعتقاد دارد که روانکاو باید از بسیاری منابع دیگر، چه داخل موقعیت تحلیلی و چه خارج از آن، اطلاعات کسب کند. روانکاوها به تجربه، هیجانات، و پنداره های خود، و نیز به خصوصیات تاریخچه رشد بیمار، و به اطلاعات خارج از تحلیل درباره زندگی واقعی بیمار تکیه می کنند. از همه مهم تر، لیختنبرگ از پژوهش و تجربه ی مشاهده نوزاد و کودک، که توسط مطالعات زیست-عصبی تایید شده باشد، استفاده می کند تا چیزی را که خود به نام ”صحنه های الگو “ می خواند بازسازی کند، یعنی اپیزودهای نمونه برای توصیف تجربیات بسیار مهم در اوایل دوران کودکی فرد، مثل درام ادیپی، اضطراب های جدایی، بحران های به هم بازگشتی، دلبستگی، فقدان، و رخدادهایی که اهمیت ویژه تری در زندگی بیمار دارند. لیختنبرگ بیان می کند که برخورداری از دانش عمیق درباره ی رشد نوزاد و کودک، به روانکاو توانایی بیشتری می دهد تا بر اساس صحنه های دقیقا ترسیم شده ی اوایل زندگی، بازسازی ها را فراهم کند، و به این طریق توانایی همدلانه ی او برای درک و تعبیر رخدادهای معنادار تاریخچه بیمار افزایش پیدا می کند، و همین تعبیرات دقیق هستند که محکم ترین شالوده را برای همدلی فراهم می کنند.
باکال و نیومن (1990) در عین احترام به تاکید کوهات بر همدلی به عنوان بهترین شیوه برای جمع آوری داده ها در موقعیت روانکاوی، کتابی را نوشته اند با این مضمون اصلی که اگر دیدگاه های روابط ابژه به روانشناسی خویشتن افزوده شوند و آن را بسط و گسترش دهند، روانشناسی خویشتن به عنوان یک نظریه و روش کیفیت بسیار بهتری پیدا می کند. این نویسندگان با پژوهش درباره ارتباطات بین روانشناسی خویشتن و این نظریه ها، که نه تنها از لحاظ زمانی پیش از بینش های کوهات بوده اند، بلکه حق تقدم دارند، یکی از نیازهای دیرینه ی روانشناسی خویشتن، و در واقع کل تحلیل را ارضا کرده اند. این نویسندگان نه تنها پیش درآمدهای تاریخی که یا کوهات از آنها خبر نداشته و یا به وجود آنها اعتراف نکرده بود را ارائه می کنند، بلکه در نظریه های روابط ابژه تحت بررسی خود، مفاهیمی را بیرون کشیده اند که به نظر آنها یکپارچه سازی این مفاهیم با مدل گسترش یافته ی روانشناسی خویشتن، می تواند بازده خوبی داشته باشد. بنابراین، در عین حال که سایر روانشناس های خویشتن برای فراتر رفتن از محدودیت خودخواسته ی کوهات، به سایر علوم مرتبط اما خارجی روی آورده اند، باکال و نیومن به منظور گسترش و پیشبرد نظریه ی بالینی، به سایر نظریه پردازهای روانکاوانه مرتبط روی آورده اند.
و در پایان گدو[2]. دلیل اینکه گدو را آخر از همه قرار داریم این است که از بین تمامی افرادی که برای بررسی روانشناسی خویشتن پس از کوهات انتخاب شده اند، گدو کمتر از همه به عنوان یک روانشناسی خویشتن شناخته شده است، چه از سوی خودش و چه از سوی همکارانش. در حقیقت، او صریحا اعلام کرده است که خود را یک روانشناس خویشتن نمی داند، و از بین تمامی افرادی که در ابتدا همکاران نزدیک بوده اند، در حال حاضر رک ترین منتقد ایده های کوهات است. با این حال، گدو خود را مدیون کوهات می داند و همچنان بسیاری از ایده های کوهات را در چیزی که خود به نام انتقال های باستانی می خواند به کار می برد، و به خصوص در همین حیطه ی همدلی است که گدو بیشترین اختلاف نظر را با روانشناسی خویشتن کوهات دارد. گدو کوهات را بابت اینکه همدلی را روشی برای درمان خوانده است و مخفیانه در موقعیت بالینی چنین بهره برداری از همدلی دارد، منصفانه یا غیر منصفانه مورد انتقاد قرار داده است. گدو با آمیخته ای از شوخی و طعنه، کوهات را در حالی به تصویر می کشد که همدلی را به شکل یک مرهم بر زخم های روانی می ریزد، و همدلی را تبدیل کرده است به نوعی راه حل اسرارآمیز برای مشکلاتی که می توان آنها را با تعبیر رفع کرد ( در حقیقت، شاید بتوان گفت که کوهات یکی از فصل های کتاب ” تحلیل چگونه شفا می بخشد؟“، که در آن به تصحیح سوئ تفاهم های مربوط به کاربرد همدلی در روانشناسی خویشتن پرداخته است را در خطاب به گدو نوشته است. کوهات در این فصل صریحا اعلام می کند که همدلی شفابخش نیست). بنابراین، روشن است که گدو شیوه همدلانه-درون نگرانه را تعریف کننده و تعیین حدود کننده ی قلمروی کندوکاو روانکاوی نمی داند. در حقیقت، گدو بیان می کند که روانکاوها در تلاش برای درک یک فرد خاص، ناگزیر از مشاهداتی که درباره سایر بیماران گذشته و حال خود داشته اند کمک می گیرند، و نیز بیان می کند که او از بسیاری از مدل های پسا فرویدی ذهن در موقعیت بالینی استفاده می کند.
تجربه ی خویشتن
دومین ویژگی اساسی که در روانشناسی خویشتن کوهات شناخته ایم، تقدم و ارجحیت تجربه خویشتن است. تمامی این نویسندگان خویشتن را به کانون تمرکز ملاحظات بالینی تبدیل می کنند، و به این طریق یا آن را به کل جایگزین رانه غریزی و مدل ساختار سه جزیی می کنند، یا مثل گدو، به خصوص مثل بش، کاربرد اینها را محدود می کنند. با این حال، هر کدام از این نویسنده ها مفهوم متفاوتی درباره خویشتن دارد.
استولورو و همکاران (1987) در انتقاد از مدل کوهات برای خویشتن دوقطبی، آن را مستعد چیزواره کردن تجربه خویشتنی، مستعد تفکر ماشینی، و مستعد محدود کردن تعداد انتقالهای ابژه خویشتنی که باید در موقعیت تحلیلی کشف شوند می دانند (احتمالا خطری که وجود دارد این است که خود مدل هم زیادی واقعی دانسته شود). آنها به جای ارائه مدلی برای خویشتن، توصیفی از خویشتن ارائه می کنند به عنوان سازمانی از تجربه، که بر حسب اصول ثابت سازمان بندی مفهوم بندی شده است. همین اصول ثابت سازمان بندی، که از دوران کودکی نشات گرفته اند، تجربه ی سوبژکتیو (درونی) فرد را مشخص و تعیین حدود می کند.
بش نیز به جای مدل سه جزیی و خویشتن دو قطبی، سیستم خویشتن کارکردپذیر خود را معرفی می کند، یعنی بخشی از مغز ( که در مفهوم بندی بش معادل ذهن است) که پردازش اطلاعات عاطفی و شناختی را یکپارچه می کند، و بر تطبیق و سازگاری فرد با محیط تسلط دارد. این سیستم خویشتن فقط در صورتی کارکرد کامل خواهد داشت که فرد توانایی تفکر نمادین، اراده آزاد ، و توانایی کنترل عواطف را کسب کرده باشد. این سیستم خویشتنی در حالت سالم خود نوعی سیستم باز است که از توانایی خلاقیت، اراده آزاد ، تطبیق و یادگیری از روی تجربه برخوردار است، برخلاف سیستم بسته و بیمارگون که در آن، الگوهای توقعات ناخودآگاه نمی گذارند که فرد با شرایط جدید تطبیق پیدا کند، اطلاعات جدید کسب کند، و در نتیجه الگوهای ناخودآگاه نامناسب را تغییر دهد. عزت نفس کامل و کافی، که از نشانه های اصلی یک سیستم خویشتنی خوش-کارکرد و در حال رشد است، در سیستم بسته کاهش پیدا می کند، و این امر به اضطراب، افسردگی و آسیب خویشتن منجر می شود.
مدلی که گلدبرگ برای خویشتن ارائه می کند تماما روانشناختی است، گرچه در کتاب ”زندان“ با همبسته های نوروفیزیولوژیکی پشتیبانی می شود، و ظاهرا با خویشتن دوقطبی کوهات مطابقت می کند، البته بدون استعاره نازیبای این مدل درباره قوس تنش، و نیز بدون مستعد بودن آن برای چیزواره کردن قطب ها و قسمت بندی ها. گلدبرگ در کتاب ”نگاهی تازه“ خویشتن را ساختاری متشکل از شکل و یک محتوای خاص می داند. آسیب اولیه با شکل ها یا الگوهای خویشتن ارتباط دارد، در حالی که آسیب ثانویه مربوط است به محتوا و معناها. در اصل، گلدبرگ بیان می کند که تا پیش از ظهور روانشناسی خویشتن، روانکاوی بیش از حد مشغول آسیب ثانویه بوده است، یعنی بیش از حد دغدغه ی محتواها یا معناهای ساخته شده توسط ساختار خویشتن را داشته است. وی بیان می کند که این شکل یا الگو است که شایسته ی توجه ما است، و شکل جوهر ساختار خویشتن است.
علی الخصوص ولف در داخل طرح کلی یا ساختاری که کوهات ترسیم کرده است باقی می ماند، حتی به حدی که همان آزاد بودن تعریف خویشتن و سایر مفاهیمی که کوهات به کار برده است را ترجیح می دهد. هر چه که نباشد، ولف به همراه کوهات یک مقاله کلیدی نوشته است (کوهات و ولف 1978)، و در پیش گفتار این کتاب بیان می کند که او عمده اصول، فرضیه ها و تعاریفی که مورد قبول کوهات بوده اند را قبول دارد.
از آنجایی که لیختنبرگ به گفته ی خود بر روی پیوستگی های موجود در هر کدام از پنج سیستم انگیزشی اش تمرکز دارد، هیچ مدل خاصی برای خویشتن، و حتی برای ذهن ارائه نمی کند. بلکه او به مراحل رشد خویشتن که توسط استرن (1985) توصیف شده اند تکیه می کند، و همانند دیگران، تجربه ی خویشتن را در مرکز بررسی های خود قرار می دهد.
مدلی که گدو برای خویشتن ارائه کرده است به صورت سلسله مراتبی از انگیزه ها و ارزش ها تعریف شده است و هم انگیزه و هم کارکرد سوپرایگو را توضیح می دهد. در این مدل، پنج حالت احتمالی کارکرد توصیف شده اند، از حالت 1 که ازلی ترین یا باستانی ترین است، تا حالت 5 که بالغ ترین حالت است و پیشروی رشد و پسرفت را میسر می کند. هر کدام از این حالت ها بر پایه ی مدل خاصی از ذهن است، که در پایین ترین سطح، شامل مدل قوس تنش فروید (1900) است، سپس مدل همزیستی/ جدایی- تفرد مالر ( مالر و همکاران 1975) وجود دارد، و بعد مدل خویشتن کوهات (1977) همراه با آرمانی سازی/ سرخوردگی بهینه / آرمان زدایی ، و بعد مدل سه جزئی فروید (1923) همراه با احتمال تعارض درون روانی، و سر آخر، مدل خنثی سازی پیش رونده کوهات و سیتز (1963). گدو در هر کدام از این حالت ها دستاوردهای رشدی مختص به آن حالت، و همچنین خطرات مختص به دوره و دفاع های هر حالت را شرح می دهد، و در کتاب ” ذهن در اختلال“ (1988) وجه عمیقی را می افزاید که هم ترسیم گر دستیابی به خودمختاری ثانویه است و هم معکوس آن، یعنی از دست دادن کارکردهای خودمختار خویشتن به محض درگیر شدن این کارکردها در تعارض. بنابراین معلوم می شود که در عین حال که گدو خویشتن را در مرکز تجربه قرار می دهد، و از مدل خویشتن کوهات که مبتنی بر روانشناسی خویشتن است، به صورت محدود استفاده می کند، اما سایر مدل های ذهن یا خویشتن را نیز لحاظ می کند، از جمله یک مدل روانشناختی که قبل تر ( قبل از ابداع روانشناسی خویشتن) توسط کوهات در کتاب مشترکی که با سیتز نوشت ارائه شده بود، و همچنین مدل مالر ، و البته مدل فروید.
سرانجام به باکال و نیومن می رسیم که موضوع اصلی کتاب آنها ارتباط ویژه ای با مجادله ی آنها با کوهات دارد. اول اینکه، این نویسندگان باور دارند که روانشناسی خویشتن در واقع یک نظریه روابط ابژه است – اینکه در نظریه ی روابط ابژه به صورت ضمنی به خویشتن اشاره می شود، اما آشکارا به آن اعتراف نمی شود، و در روانشناسی خویشتن به صورت ضمنی نوع خاص از رابطه با ابژه وجود دارد، اما آشکارا به آن اعتراف نمی شود. بنابراین برخلاف کوهات که فقط بر روی خویشتن تمرکز دارد و آن را محور مرکزی روانشناسی خویشتن می داند، این نویسندگان اصرار دارند که خویشتن در کنار ابژه هایش باید جایگاه مرکزی را داشته باشد. این نویسندگان با تمرکز بر کارکردهای ابژه خویشتنی و با تمرکز بر اهمیت تجربه درونی و سوبژکتیو اظهار می کنند که کوهات ناخواسته از ابژه ای که آن کارکرد را فراهم می کند غافل شده است. این نویسندگان قبول دارند که ممکن است این طرز نگرش باعث شود که متخصصان بالینی تمایز مهم بین خصوصیات واقعی ابژه بیرونی و تجربه ی درون -روانی فرد از آن ابژه را کمرنگ کنند. بنابراین طرز نگرش این دو نویسنده را باید موضع منحصر به فردی در روانشناسی خویشتن دانست، زیرا تمایز حیاتی بین ابژه و ابژه خویشتنی، که در قلب سازمان دیدگاه کوهات به روانشناسی خویشتن قرار گرفته است، ظاهرا از بین می رود یا حداقل مبهم و تار می شود. گلدبرگ، فی المثال در کتاب ”زندان“ دیدگاه کاملا متضادی به این دو شاخگی خویشتن/ ابژه دارد. او خویشتن را متشکل از رابطه هایش با دیگران می داند- به عبارتی، متشکل از ابژه های خویشتنی. طبق دیدگاه گلدبرگ، ابژه های خویشتنی، برخلاف ابژه ها، موجودات مجزا و جداگانه ای نیستند، و به آن حد مجزا در ذهن بازنمایی نمی شوند. ابژه های خویشتنی حتی تجربه هم نیستند، بلکه دیگری هایی هستند که به فرد امکان دستیابی به یک موجودیت فردی و حفظ آن را می دهند. ابژه های خویشتنی دقیقا اجزای تشکیل دهنده ی خویشتن هستند.
باکال و نیومن علاوه بر ارائه این فرضیه که با تمرکز مساوی بر ابژه ای که کارکردهای ابژه خویشتنی را تامین می کند، در کنار تمرکز بر خویشتن می توان روانشناسی خویشتن را ارتقا داد، ایده های اصلی سایر نظریه پردازهای روابط ابژه را نیز مطرح می کنند، و اعتقاد دارند که این ایده ها برخی جوانب خویشتن را روشن تر می کنند. به طور مثال، در عین حال که کوهات شکاف عمودی و افقی را شرح داد، اما به گفته ی این نویسندگان، ماهیت گسست درونی که نتیجه ی چنین شکافی است را توضیح نداده است، و به ویژه شرایط ساختاری خویشتن بعد از تجربه ی تروماتیک را نیز شرح نداده است، مگر به کلی ترین شکل ممکن. در مقابل، نظریه ی روابط ابژه بر درون خویشتنی که متحمل آسیب شده است تمرکز دارد. فیربرن (1952) و گانتریپ (1971) مفهوم خویشتنی را معرفی می کنند که به ترومای شدیدی که توسط روابط ابژه بیمارگون وارد شده است پاسخ می دهد، و خویشتنی را خلق می کند که نه تنها چندپاره است، بلکه با خودکشی اسکیزوئید از خود دفاع می کند، و خواهان مردن و دوباره زنده شدن است. حرف اصلی باکال و نیومن این است که با درک دقیق تر خویشتن، درکی که توسط نظریه روابط ابژه میسر می شود، می توان مداخلات بهتر و اثربخش تری را بعد از تجربه تروماتیک در انتقال طراحی کرد – اینکه بیمار نه تنها از ترومادیدگی مجدد، بلکه بدتر از آن، از گسست درونی خویشتن می ترسد.
سایر نویسندگان تحت بررسی، به غیر از گدو که اصلا این مفهوم را به کار نمی گیرد، خلوص تعریف کوهات درباره ابژه خویشتنی را حفظ می کنند، و برخی حتی به کل از مفهوم ابژه دوری می کنند (گلدبرگ، لیختنبرگ، ولف ) و برخی همان تمایزی که کوهات بین ابژه خویشتنی و ابژه قائل بود را قبول کرده و هر دو مفهوم را در ملاحظات تئوریکی خود نگه می دارند (بش و استولورو و همکاران). از این لحاظ، بش در میان افرادی که مفهوم ابژه خویشتنی را به کار می گیرند، تنها شخصی است که نیاز به کارکرد ابژه خویشتنی را حاکی از به خطر افتادن یا چندپاره بودن خویشتن می داند. سایر نویسندگان نیاز به رابطه با ابژه خویشتنی را بخشی از کارکرد خویشتن نرمال می دانند. استولورو، برندچفت و آت وود به همراه دافنه استولورو نیز خود را از دیگران متمایز کرده اند ، چرا که مفهوم ابژه خویشتنی را اصلاح و گسترش داده اند و بیان می کنند که کارکرد های ابژه خویشتنی مربوط هستند به یکپارچه سازی عاطفه در سازمان تجربه ی خویشتن، و نیاز به رابطه داشتن با ابژه خویشتنی را حاکی از نیاز به دریافت پاسخ هماهنگ به حالات عاطفی در تمام مراحل زندگی می دانند.
انتقال های ابژه خویشتنی
تا جایی که به سازمان انتقال های ابژه خویشتنی مربوط می شود، هر نویسنده مدلی را ارائه کرده است که کل دامنه ی انتقال های تحلیلی موجود را دربر می گیرد، شاید به استثنای ولف که عمدتا بر روابط ابژه خویشتنی تمرکز دارد. استولورو و همکاران وی دو مفهوم بندی را درباره ی انتقال مطرح می کنند. در یک مدل، انتقال چنین تعریف شده است: تمامی تاثیرات ساختار روانی خود فرد بر تجربه ی وی از رابطه تحلیلی. انتقال ابژه خویشتنی نوعی انتقال نیست، بلکه وجهی از تمامی انتقال ها است و به صورت شکل-زمینه در نوسان و تغییر است. حتی زمانی که مساله ی ترمیم خویشتن و حفظ آن در مرکز قرار نداشته باشد، و به این طریق راه برای سایر وجوه مثل دوست داشتن، نفرت داشتن، اشتیاق داشتن یا رقابت کردن باز می شود، وجه ابژه خویشتنی در سکوت و در پس زمینه به کار خود ادامه می دهد. دومین مدل انتقال که در همین کتاب ارائه شد، به کمک یک استعاره دو قطبی، مدل اول را بسط می دهد. یک قطب، یعنی قطب ابژه خویشتنی، بازنمای تجربه ی یک رابطه با ابژه خویشتنی است که کارکردهای مفقود خویشتن را تامین می کند، و قطب دیگر بازنمای روابط تعارض داری است که بیانگر مقاومت در برابر ترومای پیشین و ترس از تکرار آن هستند. روانکاو از قطبی به قطب دیگر پس و پیش می شود. به نظر می رسد که چارچوب استولورو، برندچفت و آت وود در بین سایر نویسندگان تحت بررسی، البته به جز گدو، جامع ترین و متعادل ترین دیدگاه از حیث اکثر انتقال های احتمالی و آشنا است، و از این رو ظاهرا بیش از سایر دیدگاه ها امکان یکپارچه شدن با جریان باب روز را دارد. با این حال، نباید از این حقیقت غافل شد که این دو مدل انتقال، بر موضوعات متفاوتی تاکید دارند، و نمونه های بالینی انتقال هایی که ارائه شده اند بیشتر در سمت و سوی آسیب خویشتن و انگیزه ی دلبستگی قرار داشته اند، شاید به این دلیل این نمونه های موردی به بهترین شکل چارچوب سنجشی بینادرونیتی خاص خود را به نمایش می گذارند.
در این خصوص باید گفت که باکال و نیومن، که می دانیم به شدت طرفداری یکپارچه سازی روانشناسی خویشتن با نظریه روابط ابژه هستند، به نقش بسیار مهمی که استولورو و همکارانش در رفع خلا های نظریه روانشناسی خویشتن ایفا کرده اند اشاره می کنند. باکال و نیومن اعتقاد دارند که بینادرونیت به طور کلی پلی است بین روانشناسی خویشتن و نظریه روابط ابژه. در عین حال که باکال و نیومن انتقال را عمدتا برحسب ابژه خویشتنی مفهوم بندی می کنند، اما به شیوه ی منحصر به فرد خود، طوری با ابژه خویشتنی رفتار می کنند که گویی یک ابژه است، و نیز طوری با خویشتن رفتار می کنند که گویی از برخی کیفیاتی که فیربرن (1952)، کلاین (1952)، وینی کات (1965) و سایرین در مکتب انگلیسی به این ساختار نسبت داده اند برخوردار است. می توان گفت که بینادرونیت با دیدگاه باکال و نیومن به انتقال مطابقت دارد، و در این صورت همانند نظریه بینادرونیت، انتقال به عنوان برهم کنش بین دو درونیت مجزا که سازمان بندی متفاوتی دارند در نظر گرفته می شود، که البته باکال و نیومن این دو درونیت را به زبان خود به نام های خویشتن و ابژه ی خویشتن خوانده اند. اینکه مفاهیم انگلیسی روابط ابژه نقش مهمی در نظریه پردازی این نویسندگان ایفا کرده اند، به ویژه نظریه ی آنها درباره ی انتقال، از آنجا معلوم می شود که باکال و نیومن از ایده های کلاین بهره می گیرند تا یک انتقال ابژه خویشتنی جدید ابداع کنند. آنها اظهار می کنند که برخلاف کوهات که بر اهمیت تجربه ی واقعی کودک از ابژه تاکید داشت، البته تا مادامیکه که ابژه کارکردهای ابژه خویشتنی را تامین کند، کلاین بر پنداره ها و خیالپردازی های ناخودآگاه کودک درباره ی یک ابژه تاکید داشت. باکال و نیومن اعتقاد دارند که نقش پنداره ی ناخودآگاه، که هم در نظریه و هم عمل روانشناسی خویشتن دست کم گرفته شده است، را باید مدنظر قرار داد. آنها در حمایت از این ایده ی خود که پنداره می تواند در زندگی ذهنی نوزاد نقش داشته باشد و دارد، از ایده های استرن (1985) کمک می گیرند (و مجددا به شیوه منحصر به فرد خود) و چنین نتیجه می گیرند که توانایی های شناختی اولیه ی نوزاد خیلی پیچیده تر از آن چیزی است که قبلا تصور می شده است، البته به جز کلاین و حامیان وی که درک کاملی از این قضیه داشته اند، و همچنین اینطور برداشت می کنند که احتمالا پنداره پردازی خیلی زود در زندگی نوزاد میسر می شود، و تا جایی که ما می دانیم، استرن چنین نظری نداشته است. این نویسندگان بیان می کنند که ابژه خویشتنی کوهات و ابژه درونی کلاین دو مفهوم مشابه و قابل قیاس هستند، البته از این جهت که هر دو بازنماهای کامل دنیای بیرونی که تاثیر عمیقی بر خویشتن فرد داشته است هستند. به نظر آنها تفاوت بین این دو مفهوم در این است که ابژه کلاین عبارت است از تجربه درونی فرد از ابژه بیرونی که تحت تاثیر تغییرات پنداره غریزی ناخودآگاه است، در حالی که ابژه خویشتنی کوهات عبارت است زا تجربه ی از سر گذرانده شده فرد از آن ابژه درونی، که توسط پنداره اصلاح نشده است. در روانشناسی خویشتن مشخص نمی شود که آیا این ابژه درونی است یا بیرونی، و تا چه حد تحت تاثیر خویشتن است نه تحت تاثیر محیط، زیرا چنین ملاحظاتی مستلزم استفاده از مفهوم تحریف ادراک هستند، و کوهات به این مفهوم نیز بی توجهی کرد (گرچه تا جایی که ما می دانیم بش، گدو، گلدبرگ و لیختنبرگ به این مفهوم بی توجهی نکرده اند) تا بتواند اعتبار و صحت واقعیت درونی (سوبژکتیو) فرد را به طور کامل بپذیرد. جمع بندی این نویسندگان این است که پنداره ی ناخودآگاه کلاین می تواند وجهی را به درک معمول تجربه ابژه خویشتنی بیفزاید، و این پنداره یا از این تجربه می کاهد یا بر آن می افزاید. این نویسندگان باور دارند که ادراک فرد از ابژه خویشتنی همواره تحت تاثیر پنداره ی ناخودآگاهی است که توسط خویشتن ساخته شده است. روانشناسی خویشتن می تواند از افزودن این ادراک تاثیرگذار بر پنداره بهره ی مثبت ببرد، و افزودن این ادراک به معنی تاکید بر برجستگی مولفه ی درون روانی در تجربه ی ابژه خویشتنی خواهد بود، هم به لحاظ رشدشناسی و هم در تحلیل. علاوه بر این، یک ابژه خویشتنی خیالی می تواند جایگزین فقدان روابط با ابژه خویشتنی واقعی و خوب باشد. بنابراین، در عین حال که کوهات فرض را بر این می گذاشت که در زندگی هر فردی که امکان تحلیل شدن دارد حتما مقداری کارکردهای مثبت ابژه خویشتنی وجود داشته است، این نویسندگان فرض را بر وجود یک ابژه خویشتنی خیالی می گذارند که می تواند نداشتن ابژه ی خوب را جبران کند، یا زمانی که بازنمای ابژه خویشتنی صرفا کمترین تاثیر را از مراقبان واقعی گرفته است، ابژه خویشتنی خیالی به کمک فرد می آید. نظر این نویسندگان این است که انتقالی که بر مبنای تجربه ی ابژه خویشتنی خیالی باشد، نه بر مبنای هر گونه تجربه ابژه خویشتنی واقعی در گذشته، به شدت مستعد گسیختگی در موقعیت درمان خواهد بود، و این امر می تواند آسیب پذیری برخی بیماران در برابر نقصان های ابژه خویشتنی را توضیح دهد. موضعی که باکال و نیومن اتخاذ کرده اند دور شدگی آشکار از دیدگاه سنتی درباره انتقال ابژه خویشتنی، و نیز دیدگاه سنتی درباره خویشتن است. در عین حال که اعتقاد دارند نقطه نظرات استولورو و همکاران وی با دیدگاه آنها مطابقت می کند، این مطابقت کاملا محدود است، و در ادامه بحث خواهیم دید که بش، گلدبرگ ، لیختنبرگ و ولف نیز مدل های بسیار متفاوتی درباره انتقال دارند.
بش یک مدل شبکه ای، سه بعدی و سلسله مراتبی درباره انتقال ارائه می کند. یک محور نمایانگر چهار گروه از بیماران است که آنها را نه از روی علایم بلکه از روی سطح رشد و یکپارچگی عاطفه می شناسد. اولین گروه شامل بیمارانی است که در دوران نوزادی نقص در پیوند عاطفی را تجربه کرده اند و در نتیجه فاقد توانایی برای خود-تنظیمی یا کنترل تنش پایه هستند- بیماران مرزی. گروه دوم شامل بیمارانی است که به واسطه تجربیات خود مستعد شرم هستند، فاقد توانایی برای بیان کلامی عواطف هستند و در نتیجه هرگز از عاطفه به سمت هیجان پیشرفت نمی کنند – بیماران افسرده و خود بیمار انگار. گروه سوم شامل بیمارانی است که هم راستایی و هماهنگی عاطفی را به اندازه کافی دریافت نکرده اند و در نتیجه یاد گرفته اند که حالات هیجانی حقیقی آنها قابل تایید نیستند – بیماران مبتلا به اختلال شخصیت نارسیسیستی. گروه چهارم شامل بیمارانی است که خویشتن آنها رشد کافی داشته است، اما ترومای ادیپی را تجربه کرده اند. بش به تناسب هر کدام از این گروه ها اصلاحات خاصی در رویکرد درمانی انجام می دهد. محور دوم مدل انتقال بش مربوط است به شکل رابطه با ابژه خویشتنی، که آیا به شکل آینه گری است یا آرمانی سازی یا آلتر -ایگو (دیگر خود). محور سوم مربوط است به محتوای انتقال، که ممکن است شامل مسائل روان-جنسی یا دغدغه های مربوط به خودمختاری، خلاقیت یا نیاز به دلبستگی باشد. ویژگی ای که بش را از سایر نویسندگان تحت بررسی متمایز می کند این است که وی اعتقاد دارد ماهیت رابطه ی انتقالی بیمار ارتباط ویژه ای با ماهیت ترومای رشدی ای که بیمار تجربه کرده است دارد. این اعتقاد چندان بر مبنای تشخیص نیست ، گرچه تشخیص نیز می تواند در آن دخیل باشد، اما بیشتر بر حسب نحوه ی تجربه شدن و یکپارچه شدن عاطفه درون خویشتن است.
مدلی که گلدبرگ درباره ی انتقال ارائه می کند شامل سه سطح از تجربه ی انتقال است. در عین حال که احتمالا هر بیمار بیشتر در سطح خاصی با روانکاو ارتباط برقرار می کند، اما معمولا همه سطوح در بطن یک تحلیل تجربه می شوند، و بنابراین گلدبرگ آنها را به عنوان جوانب انتقال می خواند، نه انواع مجزای انتقال. اولین سطح یک سطح بی محتوا و تنظیم کننده ی تنش است که توسط بیمارانی که به آرامش و تسکین نیاز دارند تجربه می شود ، مشابه مدل اصلی که گلدبرگ به همراه گدو مطرح کردند (گدو و گلدبرگ 1973)[3]. این بیمارانی که دغدغه های فعلی آنها مربوط است به عناصر زیرلایه ای ساختار خویشتن، با شکسته شدن روتین تحلیلی معمول، انحلال رابطه انتقالی پایدار را تجربه می کنند، و این نشانه ی شروع دوره ای در تحلیل است که طی آن بیمار از لحاظ نارسیسیستی به شدت آسیب پذیر است . اما مجددا باید گفت که سطح انتقال را نباید مبنای تشخیص کرد، و طبق گفته ی گلدبرگ، هیچ بیماری به طور کامل در برابر این گرایش انتقالی مصون نیست. سطح دوم شامل سه انتقال ابژه خویشتنی کوهات است که هدف آنها تنظیم و حفظ عزت نفس است، و تجربه ی درک شدن را برای بیمار فراهم می کنند. سطح سوم مربوط است به محتوای انتقال های آشناتر که به بازنماهای ابژه و تعارض ربط دارند، گرچه طبق گفته ی گلدبرگ، حتی در این سطح هم تعارض در کمترین حد است و اغلب با نظم دهی دوباره به خویشتن و تقویت یکدستی آن، می توان این تعارض ها را برطرف کرد. در حقیقت، محتواها و معناهایی که در این سطح نمایان می شوند و به حکایت زندگی بیمار ربط دارند، صرفا به عنوان پدیده های همایند در نظر گرفته می شوند، نه اینکه ارتباط مستقیمی با شکل گیری آسیب روانی یا انحلال آن داشته باشند. در اینجا می توان به آشکارترین شکل ممکن دیدگاه کوهات درباره ی خویشتن ارشد (فوق عادی) را مشاهده کرد، و در عین حال که شاید این دیدگاه افراطی به نظر برسد، اما وقتی خویشتن (و به طور کلی روان ) را حاوی کارکردهای سوپرایگو و ایگو بدانیم، می توان درک یکپارچه تری از این دیدگاه داشت، و بنابراین تقویت ایگو و سوپرایگو و بلوغ آنها همواره باعث می شود که تمامی تعارض ها نتایج و پیامدهای کمتر بیمارگونی داشته باشند، و مجددا ماهیت دقیق این تعارض، یا به قول گلدبرگ محتوا ، می تواند کاملا ثانویه باشد. تفاوتی که در اینجا وجود دارد این است که روانشناس خویشتن تقویت شدگی خویشتن را نتیجه ی رفع تعارض نمی داند، بلکه قضیه را برعکس می داند. دیدگاه یکپارچه تر می تواند دایره وار باشد، به این معنی که تقویت خویشتن باعث می شود که از اهمیت روانی و معنای تعارض درونی کاسته شود، و رفع تعارض نیز موجب تقویت خویشتن می شود، زیرا قدرت، انعطاف پذیری و تسلط خویشتن (کارکردهای اجرایی ایگو) را افزایش می دهد.
لیختنبرگ به دلیل تمرکز بر پنج سیستم انگیزشی که خود معرفی کرده است (و در ادامه به بحث گذاشته خواهند شد) توضیحات چندانی درباره ی منظومه های انتقالی خاص ارائه نمی دهد، جز اینکه به اهمیت روانکاوی مفهوم انتقال به طور کلی ، و روانکاوی انتقال های کشف شده توسط فروید و بعدا توسط کوهات به طور خاص اشاره می کند. همچنین وی بیان می کند که انتقال های دیگری نیز به هر کدام از این پنج سیستم انگیزشی متصل شده اند. به طور مثال، او انتقال پیوستگی که حاصل سیستم انگیزشی دلبستگی-پیوستگی اوست را شناسایی کرده است.
همانطور که پیش تر گفته شد، کار ولف ارتباط تنگاتنگی با مفهوم بندی های کوهات دارد، و او نیز طبق سنت کوهات، از موقعیت بالینی برای شناسایی دو انتقال ابژه خویشتنی دیگر، علاوه بر سه موردی که کوهات شناسایی کرده است، استفاده می کند. او ابتدا انتقال ابژه خویشتنی متخاصم را معرفی می کند که کارکرد آن عبارت است از فراهم سازی تجربه ی ارتباط با یک نیروی مخالف خوش خیم که همواره حمایتگر و پاسخ دهنده خواهد بود، و در عین حال امکان مخالفت ورزی فعال را فراهم کرده یا حتی بیمار را به این امر تشویق می کند و به این طریق خودمختاری نسبی خویشتن را تایید می کند. ولف در کتاب ”درمان خویشتن“ نوع دیگری از انتقال ابژه خویشتنی را می افزاید، یعنی انتقال ابژه خویشتنی اثربخش، که تجربه ی تاثیرگذاری موثر بر دیگری را فراهم می کند، و به این طریق توانایی جلب تجربیات ابژه خویشتنی ضروری از سمت دیگران را افشا می کند. در عین حال که ولف بیان می کند که انتقال ابژه خویشتنی اثربخش نوعی از تجربه ی آینه گری است، اما با این حال به اعتقاد وی بهترین کار این است که این انتقال را به عنوان یک نوع ابژه خویشتنی جدا و مجزا مفهوم بندی کنیم، و دلیل آن اهمیت فوق العاده ی جریان انگیزه ی ذاتی برای یادگیری و انجام دادن است.
گدو برای مفهوم بندی روابط با بیمار که مستلزم تعبیر هستند تا حد زیادی از انتقال های کلاسیک استفاده می کند. علاوه بر این، وی بیان می کند که روابط انتقالی با روانکاو، که از نظر خیلی ها نارسیسیستی هستند، و خود گدو عنوان ” باستانی“ را به آنها اطلاق می کند را همیشه قابل تعبیر نمی داند، و آنها را ”ورای“ تعبیر می خواند. منظور گدو از این عبارت این است که انتقال باستانی می تواند تا حد زیادی به خدمت آرام سازی و یکی سازی باشد، و بنابراین نمی توان از آن به بینش رسید. این نوع برداشت درباره ی کارکرد رشدی انتقال باستانی یادآور توصیف ابتدایی کوهات از انتقال هایی است که خودش کشف کرده بود و نام آنها را ”شبهه- انتقال“ گذاشته بود، و به منظور توضیح آنها از مفهوم توان رشدبخشی استفاده کرد. گدو در ” پیشرفت های روانکاوی بالینی“ (1981) سه رویکرد را برای این منظومه های انتقال باستانی مشخص می کند، یعنی رویکرد کرنبرگ، رویکرد مالر و رویکرد کوهات. وی به این نتیجه می رسد که این رویکردها دو به دو ناسازگار نیستند، و در عین حال که در هر مورد بالینی فقط یکی از این سه رویکرد بیشترین ارزش را دارد، اما هیچ کدام به تنهایی برای کلنجار رفتن با جهان تجربه بالینی کافی نیست. با این حال، این طور نیست که گدو همواره رویکرد بالینی کوهات را به دو رویکرد دیگر ترجیح داده باشد، اما جایگاه پیشتاز را برای کوهات قائل است ، و وی را تنها کسی می داند که روانکاوی را حتی از نوآوری های هارتمان (1964) هم جلوتر برده است، و هارتمان را تنها کسی می داند که روانکاوی را از فروید جلوتر برد. اختلاف نظر اصلی گدو با کوهات مربوط به این دیدگاهش است که کوهات کوشیده است یک طرح روانکاوانه ی مجزا بسازد، نه اینکه کار خود را با بدنه ی اصلی تحلیل یکپارچه کند.
جوانب رشدشناسی
گدو اعتقاد دارد که انتقال باستانی محدود به اختلالات نارسیسیستی نیست، بلکه احتمالا بخشی از تمامی تحلیل ها است، و در حال حاضر اکثر روانشناس های خویشتن نیز چنین باوری دارند. این انتقال ها را می توان، و در حالت ایده آل باید با تعبیر مدیریت کرد، اما گدو صراحتا اعلام می کند که شیوه ی تعبیری همیشه میسر نیست. خصوصیات برجسته ی این انتقال ها عبارتند از بزرگ نمایی در کنار درخواست مصرانه برای تایید ارزش فوق العاده ی بیمار، پذیرش خرسندانه ی خود-نمایش گری بیمار، و چشم پوشی ایثارگرانه از هر گونه اشاره به وابستگی واقعی بیمار به روانکاو ، یعنی ”سه گانه ی نخوت، خود-نمایش گری و ناسپاسی متکبرانه“. گدو در توافق نظر با کرنبرگ (1975) و مالر و همکاران (1975) این سه گانه را عمدتا بیمارگون می داند، اما ظاهرا گاهی نیز در توافق نظر با کوهات، این طرز برخوردها را یکی از جوانب رشد نرمال می خواند که باید در انتقال از آنها استقبال کرد، چرا که فرصت پیشروی رشد، تجربه ی دوباره، پردازکاری و از سر گرفته شدن رشد نرمال را فراهم می کنند.
در حقیقت یکی از توافق نظرها در بین تمامی این نظریه پردازان حیطه ی روانشناسی خویشتن همین وجه انتقال ابژه خویشتنی است که موجب از سر گرفته شدن رشد نرمال، و از سر گرفته شدن خود فرایند روانکاوی که ملازم آن است می شود ، و در کنار اینها فراهم کننده ی بینش و شور و نیروی رشدساز قابل توجه است. گرچه این طرز نگرش از کوهات شروع نشد، اما وی تاکید قوی بر آن داشت، و تمامی پیروان بعدی نیز وی بر این دیدگاه تاکید دارند.
دلبستگی و انگیزه
حالا می رسیم به موضوع اتکای روانشناسی خویشتن کوهات به دلبستگی، به عنوان انگیزه اصلی خویشتن برای ایجاد و حفظ به هم پیوستگی، انگیزه ای که جایگاه محوری رانه های دوگانه ی تحلیل کلاسیک را تصرف کرده است، و تا حد زیادی در نوشته های باکال و نیومن، گلدبرگ ، استولورو و همکاران و ولف حفظ شده است. بش یک اصل انگیزشی دیگر را قبول دارد. او با بستن شکاف مفهومی بین ذهن و مغز، از طریق یکی دانستن فعالیت نظم دهنده مغز با حس درونی توانمندی، بیان می کند که کارکرد اصلی مغز، یعنی ایجاد نظم، به صورت روانی توسط فرد به صورت توانمندی تجربه می شود، بنابراین توانمندی و همراه با آن دستیابی به عزت نفس، به نیروی انگیزشی اصلی در طول زندگی فرد تبدیل می شود.
گدو به روال موضع یکپارچه گرای خود، هم رانه های دوگانه ی تحلیل کلاسیک را نگه می دارد و هم انگیزه ی دلبستگی روانشناسی خویشتن را، چرا که به گفته ی خودش هر کدام از این ها در یکی از مراحل تحلیل بیمار مناسب به نظر می رسد.
اما نویسنده ای که بیشترین سهم را در حیطه ی انگیزه داشته است لیختنبرگ است که در کتاب ” روانکاوی و انگیزه “ نظریه ی روانکاوی را به گونه ای اصلاح و دوباره مفهوم بندی کرده است که عملا بینش های تحلیل کلاسیک را حفظ کرده است و در عین حال این بینش ها را وارد دنیای علمی گسترده تر مشاهده گران نوزاد و کودک، کردارشناس ها، نوروفیزیولوژیست ها و نیز شمار قابل توجهی از روانکاوها کرده است. وی در کتاب خود درصدد است که نه تنها درک روانشناسی خویشتن درباره انگیزه را ارتقا دهد، بلکه به طور کلی درک روانکاوی را افزایش دهد ، و نظریه ای را درباره ی انگیزه ارائه می کند که حتی اگر آن را به طور کامل قبول نداشته باشیم، اما حداقل می تواند نقطه شروعی برای بازاندیشی ها و یکپارچه سازی ها باشد. او پنج سیستم انگیزشی مجزا را معرفی می کند که کل انگیزه های خوداگاه و ناخوداگاه را در بر می گیرند. این پنج سیستم به اختصار عبارتند از : همایندهای روانی تنظیم شرایط فیزیولوژیکی، دلبستگی-پیوستگی، خود ابرازی کاوشی، بیزاری ، شهوانیت-جنسیت. او به نوبت هر کدام از این سیستم ها را توضیح می دهد، و با ارزیابی یافته های فعلی پژوهش نوزاد و کودک نوپا، درک کلی روانکاوی از هر کدام از این انگیزه ها را شرح می دهد. این کتاب را باید مطالعه ای جامع دانست، چرا که تلفیقی است از رانه های دوگانه ی فروید (1920) یعنی لیبیدو و پرخاشگری منهای رانه ی پرخاشگری- ویرانگری فطری، سیستم دفاعی-انزجاری آنا فروید (1936)، نظریه ی دلبستگی خویشتن-ابژه خویشتنی کوهات، نظریه ی دلبستگی بالبی (1969) (1980)، نظریه ی شناختی پیاژه و اینهلدر (1969)، نظریه های هندریک (1942) (1943)، وایت (1959) و بش درباره ی انگیزه ی تسلط و اثربخشی، نظریه های دوباره صورت بندی شده ی پارنز (1979) و استشلر ( 1987) درباره پرخاشگری، و مجموعه ای از نظریات دیگر.
بخش زیادی از گفته های لیختنبرگ برای اکثر روانکاوها آشنا و قابل قبول است، گرچه برخی جوانب صورت بندی دوباره وی قطعا بحث برانگیز هستند. اول اینکه، او تمامی سیستم های انگیزشی را برابر و هم تراز با هم می داند، و هیچ کدام از این سیستم ها چه در طول عمر بیمار و چه در یکی از دوره یا مراحل زندگی وی بر سایر سیستم ها حق تقدم و/ یا تصرف پیدا نمی کند. علاوه بر این، وی بیان می کند که به خصوص بعد از اینکه کودک به توانایی تفکر نمادین دست پیدا کرد، هر کدام از این سیستم های انگیزشی به اندازه ی بقیه احتمال دارد که با دفاع مواجه شود، توقیف شود، اجتناب شود ، تحریف شود ، درباره آن خیالپردازی شود، و درگیر تعارض ناخودآگاه شود، و بعضی از این اتفاقات ممکن است حتی در دوره ی پیش نمادین هم رخ دهند. به طور حتم، بسیاری از روانکاوها بخش زیادی از این گفته ها را زیر سوال می برند، و به خصوص جایگاه برابر این پنج سیستم را انکار کرده و بیان می کنند که سایر سیستم ها، گرچه حضور دارند، اما نسبت به محرک های اصلی یعنی لیبیدو و پرخاشگری، جایگاه ثانویه دارند.
پرخاشگری به عنوان واکنشی به ناکامی
پرخاشگری ویرانگر به عنوان واکنشی به ناکامی، به جای اینکه رانه ی هم تراز با لیبیدو باشد، و تخلیه ی آن به همان اندازه لذت در بر داشته باشد، آخرین دیدگاه اساسی در نوشته های کوهات است. تمامی نویسندگان تحت این بررسی، شاید به استثنای گدو ، این فرض محوری را پذیرفته اند. دیدگاه تجدیدنظر شده ی لیختنبرگ درباره پرخاشگری به کامل ترین و واضح ترین شکل ممکن گویای این طرز نگرش در روانشناسی خویشتن است. بر اساس داده های آزمایش نوزاد و کودک نوپا، آنچه در روانکاوی کلاسیک به عنوان رانه ی پرخاشگر مفهوم بندی می شد، در دو سیستم انگیزشی مجزای لیختنبرگ پوشش داده شده است. پدیده های خود ابرازی که به رانه ی پرخاشگر نسبت داده شده اند درون سیستم انگیزشی خود ابرازی کاوشی لیختنبرگ جای گرفته اند، و در این سیستم بر روی میل فطری و اجباری به لذت ناشی از توانمندی و اثربخشی که از بدو تولد فرد در وی وجود دارد تمرکز شده است. پدیده های ویرانگر (و خشم آمیز) که به رانه پرخاشگر نسبت داده شده اند درون سیستم انگیزشی بیزاری قرار گرفته اند. گفته می شود که در این سیستم، بیزاری هم شامل مبارزه است و هم شامل گریز، و پاسخ مبارزه ای پرخاشگر به عنوان واکنشی به ناکامی و ترس مفهوم بندی شده است، نه به عنوان یک نیروی درونی ذاتا لذت بخش، اجتناب ناپذیر و جنایتکارانه. لیختنبرگ بیان می کند (البته نه چندان قانع کننده) که بیزاری یکی از نیازهای پایه و هم تراز با سایر نیازها است، نه اینکه به زعم تحلیل کلاسیک، فقط یک واکنش دفاعی یا گریزی به موقعیت های خطر ادراک شده باشد.
جمع بندی
اکنون که این نویسندگان را از لحاظ وفاداری به روانشناسی خویشتن، دور شدن از آن و پیشبرد آن بررسی کرده ایم، حداقل در حوزه ی ویژگی هایی پایه ای که به نظر ما ویژگی های اساسی روانشناسی خویشتن هستند، یک بار دیگر به این سوال می رسیم که این نویسندگان و آثار آنها را تا چه حد می توان با تحلیل باب روز یکپارچه کرد. اینکه از عبارت ” یک بار دیگر“ استفاده کردیم به این دلیل است که در کل این مقاله پتانسیل یکپارچه سازی را مدنظر داشته ایم. اگر بخواهیم بررسی کوتاهی داشته باشیم باید گفت که گدو پیش تر این یکپارچه سازی را انجام داده است، چرا که وجهی از روانشناسی خویشتن که در دیدگاه نظری کلی خود به کار برده است را اصلاح کرده است. باکال و نیومن درصدد بوده اند تا شکاف بین روانشناسی خویشتن و نظریه های روابط ابژه را پر کنند، با این فرض که روانشناسی خویشتن در اصل ، نظریه ی روابط ابژه است. بش، گلدبرگ، ولف و استولورو و همکارانش ، همگی دیدگاه جامعی ارائه می کنند که کمابیش با جریان روز مطابقت می کند، اما مثل کوهات، مستلزم این هستند که دیدگاه های خاص آنها درباره خویشتن ارجحیت داشته باشند. در مورد لیختنبرگ نیز باید گفت که او از یک سو به روانشناسی خویشتن، و از سوی دیگر به یکپارچه سازی ایده های روز متعهد است، اما وقتی پای انگیزه به میان می آید، به گرایش هر دو نظریه برای ساده سازی تاکید دارد. این موضوع به خوبی در نگرش وی به سیستم انگیزشی شهوانیت-جنسیت مشهود است، چرا که بیان می کند روانشناسی خویشتن به اشتباه جنسیت را تا حد جایگاه ثانویه از لحاظ انگیزه تقلیل داده است، و تحلیل کلاسیک نیز به اشتباه جنسیت را به جایگاه تقریبا همه جا حاضر رسانده است، و همچنین هر دو نظریه نقش انگیزشی شهوانیت غیرجنسی را دست کم گرفته اند. تحلیل کلاسیک آن را با جنسیت تلفیق کرده است، و روانشناسی خویشتن آن را محدود به پتانسیل آن برای افزایش بهم پیوستگی خویشتن کرده است.
در خصوص سوال مطرح شده – یک روانشناسی خویشتن یا تعدادی بیشتر؟ – مشخص است که نویسندگان مورد بحث، تاثیرگذاران اصیل بوده اند، به دیدگاه های منحصر به فرد خود پایبند بوده اند و کمتر به اینکه شبیه یکدیگر یا شبیه کوهات به نظر برسند علاقه داشته اند، و بیشتر خواهان این بوده اند که دیدگاه های خود را تعریف و ارائه کنند. با توجه به شرایط فعلی، چنین نتیجه می گیریم، نه یک روانشناسی خویشتن، بلکه تعداد زیادی روانشناسی خویشتن وجود دارد که نه تنها وضعیت روانکاوی به طور کلی، بلکه جوش و خروشی که در هر علم در حال رشد و تغییر ، یک ویژگی سالم است، را به نمایش می گذارند.
[1] Basch
[2] Gedo
[3] Gedo and Goldberg, 1973
ممنون ، مقاله ی خوبی بود برای آشنایی با سلف سایکولوژی